زهرا بابایی
Zahra Babaee
شب بخیر کوچولو که ساعت ۹ شب از رادیو پخش میشد، صدای گنجشک لالا نشنیده خوابم برده بود. آنقدر بازی کرده بودم که بعضی شب ها ساعت نه را نمی دیدم. اما هر شب منتظر صدای نشیبا و بچهها بودم. اشتیاقم به شنیدن داستان های سرشار در قصه ظهر جمعه و حکایتهای آقای حکایتی بیشتر از قبل شد. دوست داشتم خوب ها ببرند و بدها ببازند. بزرگ تر که شدم کنکور و شوق دانشگاه از قصه ها دورم کرد. اما هنوز شعرهایی که یکباره راهشان را پشت جزوه های فیزیولوژی کج کرده بودند، باقی بود. تا اینکه به درخواست یکی از تاثیرگذارترین مربی های زندگیم به حاشیه تهران رفتم. تا زمزمه محبتی که آموزشم داده بود را به آنها هم بیاموزم. روزهایی که در بین آنها متوجه شدم چقدر جای داستان خوب برای بچهی خوب، خالی است. دوباره فیل ام یاد هندوستان کرد و یا علی گفتیم و عشق نوشتن دوباره متبلور شد. بخت جوان یارم بود و با دوستانی عاشق تر از خودم در نوشتن و استادی عاشق تر تر از دوستانم، روزهای خارق العاده ای را خلق کرديم. و حالا به شوق نوشتن در کنار بچه های خوب آموزگاری میکنم تا فراموشم نشود که برای چه کسانی قرار است دست به قلم شوم. برای گوش هایی که قرار است در کنار مادر و پدرشان قصه خوب بودن را بشنوند. هر چند انقدر بازی کرده باشند که بقیه آن را در خواب ببینند. بچههای خوب گذشته و آینده روز ادبیات کودک مبارکمان باد. باشد که خوبی در بیداری روز و شب مان جاری بماند.