یکتا رحمتی
Yekta Rahmati

یکتا رحمتی
۱۷ ساله
ما هرگز نمیمیریم
دیروز
دیشب یه جوری بودم. نه شاد نه غمگین. میدونید مثل هوایِ ملسِ بهار میمونه! وقتی تو بهار باد میوزه نه سرده نه گرم. یه جورهایی مثل خودِ باد، بلاتکلیف! حتی شاید به باد بودنش شک کنه، ولی این حس یه اصطلاح خوبی داره: آرامشِ قبل از طوفان. کنار پنجره ایستاده بودم. هندزفری توی گوشم بود اما هیچ آهنگی پخش نمیشد. زل زده بودم به قاب عکس مامان با اون نوار مشکی لعنتیش. خودم رو پشت پرده قایم کرده بودم ولی بابا متوجه شد که حالم خوب نیست. اومد کنارم، دستهای گرمش رو گذاشت روی شونهام و آروم زمزمه کرد: «انقدر رو شونهات غم نذار وگرنه غم تو رو میذاره رو کولش و میبردت اونجایی که نباید! به این آتیشپاره تو عکس نگاه کن. ببین چه جوری میخنده! اشک ما رو با نبودش درآورده ولی خودش میخنده! هیلدا تو آلان سیزدهسالته. میدونم هر بار یاد اون تصادف لعنتی میفتی، با خودت میگی چرا کنار مامان نبودی. بعد از گذشت یه سال برای منم هنوز سخته که ببینم عزیزترین آدم زندگیم دیگه نیست. ولی میدونی ما مجبوریم ادامه بدیم».
اشکهاش رو پاک کرد. خندید و گفت: «ایبابا! منم که هی حس میگیرم و میرم تو فاز بازیگری. ولش کن! یه آهنگ بذار شارژ بشیم». لبخند زدم و هندزفری رو به بابا دادم: بگو به باران ببارد امشب/ بشويد از رخ غبار اين كوچهباغها را
توی حال خودمون بودیم که صدای ماشینهای آتشنشانی اومد. بابا هندزفری رو درآورد و توی گوش من گذاشت. شاید دلش نمیخواست صدای ماشینهای آتشنشانی رو بشنوم.
آهنگ داشت به اوجش میرسید. بیخیال همهچی پنجره رو باز کردم. با خودم فکر کردم شاید دوباره دستم به آسمون برسه اما نه؛ هیچچیز مثل قبل نبود. مامان نبود. اگه بود، چشمهام رو میبست و همه این کابوسها رو از سرم بیرون میکرد. مثل بچگیهام دستم رو دراز میکرد به سمت آسمون. به سمت ستارهها. به سمت نور! اونوقت من یکییکی ستارهها رو میچیدم. اونها هم نمیگذاشتن کابوس ببینم. به رویاهام رنگ میدادن و تا صبح مراقبم بودن. چشمهام رو بستم و دستمو دراز کردم. دلم خنکی ستارهها رو میخواست اما به جاش یه چیز داغ رو روی دستم احساس کردم. یه تیکه خاکستر روی دستم وول میخورد. خاکستر روی دستم با باد بهاری رفت اما خاکسترهای دیگه یکییکی داشتن از راه میرسیدن. صدای ماشینهای آتشنشانی نزدیک و نزدیکتر شد. داشتن زیر ساختمون ما پارک میکردن. پنجره رو بستم. همهجا تاریک بود. گیجومنگ به سمت در رفتم و به بیرون نگاه کردم. آتشنشانها برق ساختمون رو قطع کرده بودن و داشتن از پلهها بالا میرفتن. داشتم خواب میدیدم؟ قلبم خودش رو به سینهام میکوبید. صدای کمانچه کلهر توی سرم تاب میخورد. صداش، انقدر ناز بود که دلم نیومد هندزفری رو از گوشم در بیارم. چراغقوه موبایلم رو روشن کردم. بابا که با شنیدن صدای ماشینها رفته بود پایین، وارد خونه شد. درحالیکه نفسنفس میزد، گفت: طبقه چهارم، واحد آقای حبیبی آتیش گرفته! بدو هیلدا. فقط وسایل ضروریت رو بردار. سریع!
بهسمت اتاقم رفتم. قاب عکس مامان رو توی کولهام گذاشتم. چند دست لباس برداشتم و روبروی کتابخونه وایستادم. با خودم فکر کردم کدوم کتاب مهمتره، وقتی با همشون زندگی کرده بودم؟ یکی رو که بر میداشتم انگار بغلیش داشت با بغض نگاهم میکرد و با صدای بیصدا میگفت: نجاتم بده.کتابهایی که مامان و بابا نوشته بودن رو برداشتم. خواستم برم بیرون ولی نتونستم. صدای تکتک شخصیتها توی سرم تاب میخورد. انگار جین ایر داشت فریاد میزد که تحمل دوباره سوختن آقای راچستر رو نداره. وای! چشمهایش! شهربانو دلش بهاندازه کافی سوخته بود! نباید جسمشم میسوخت. صدای گریههای مژگان و بچههایش اون هم وقتی سلوچ نبود، آزارم میداد. حالم داشت به هم میخورد. بغض داشت خفهام میکرد. برگشتم. روی کتابها دست کشیدم. سرم رو نزدیکشون کردم و تکتکشون رو بو کردم. بوی خوبی میدادن. بوی خاطرهها. خاطرههای دور و نزدیک، تلخ و شیرین. دور مثل وقتیکه بابا حلقه مامان رو لای یه کتاب گذاشت و ازش خواستگاری کرد یا نزدیک، مثل وقتیهایی که با مامان هستی رو میخوندیم و کلی دربارهاش حرف میزدیم. بابا فریاد زد: « هیلدا کجایی؟» توی دستش دفتر خاطرات مامان بود. وای! نکنه نوشتههایی رو که من بعد از مرگ مامان توی اون دفتر نوشته بودم رو خونده باشه؟
گفتم: « بابا من نتونستم همه کتابهام رو بردارم. اگه بسوزن…» بغضم ترکید. پرسیدم: «برمیگردیم؟» گفت: «معلومه که برمیگردیم. باید برگردیم!» دست بابا رو گرفتم. به پشت سرم به کتابهایی که توی کتابخونه منتظرم بودن، برای آخرینبار نگاه کردم.
امروز
«تونستن آتیش رو تو خونه آقای حبیبی مهار کنن. خونه زیاد آسیبندیده. کتابهات یک کمی دود گرفتن ولی هنوز میشه
خوندشون. به قول مامانت حتی میشه…» لبخند میزنم و میگم: «…براشون مرد». «راستی هیلدا من داستانهایی رو که تو دفتر مامان نوشته بودی، خوندم. خیلی قشنگ بودن. دیدم ورقهاش تموم شده، برات یه دفتر خریدم». میدونم که بابا بغضکرده، چون صداش بدجور میلرزه: «مطمئنم میتونی توش بنویسی. به خوبی مامان یا حتی بهتر». بابا از اتاق بیرون میره. دفتر جدیدم رو بغل میکنم. نزدیک کتابهام میشینم و زمزمه میکنم: دوستون دارم بیشتر از هر چیزی.
فرداها
قاب عکس مامان رو کنار کتابهاش و دفتر داستاننویسیم میذارم. لبخند میزنم و شعری رو که همیشه دوست داشت، زمزمه میکنم: «تو در من زندهای، من در تو، ما هرگز نمیمیریم».