ثریا مغزی

Soraya Maghzi

نام و نام خانوادگی: ثریا مغزی
پایه :نهم
نام مدرسه: محجوب
استان :اصفهان
شهرستان: نجف آباد

همه چیز رو از زمانی به یاد میارم که یه همبازی ، یه یار واسه شیطونی ، یه همدرد ، یه همسال خودم داشتم که اسمش آجی بود.همیشه  کنار هم و پشت هم بودیم ، تو هر لحظه و هر ثانیه ، قدم به قدم زندگیمون رو باهم دیگه ثبت کردیم و گذروندیم و با شیطونی کردن بزرگ شدیم.

بلهههه حدستون درسته ما دو تا دوقلوییم . مثل یه گروه ضد انتحاری بودیم و کسی نمی تونست ما رو از پا دربیاره  چون متحد بودیم. رفتیم و رفتیم … تا رسیدیم به سنی که بریم مهد کودک (البته تو پرانتز اضافه کنم که منو آجیم عاشق این بودیم که یه داداش داشته باشیم و این موضوع ذکر ما دو تا تو خونه بود ) اما امان از این پسرا که زود خودشون رو نشون می دن. منو آجیم با یه همکلاسیمون که از قضا پسر هم بود به مشکل خوردیم و از داشتن داداش صرفه نظر کردیم. ولییی دیگه دیر بود و دل اسییرررر .. مامانم داشت برامون داداش میاورد . گذشت و مشکل ما با این همکلاسی حل که نشد هیچ، حتی بیشتر هم شده بود. البته از قلم نیوفته که تنها مشکل ما با اون ، شیطونی کردنش بود و بس.

روز دوم عید که رسید،تولد منو آجیم شد؛ کادو تولدمون یه داداش تپل مپل بود که باز نظرمون رو راجب به داداشا عوض کرد . هردومون عاشقش بودیم  و هستیم. جوری که اعتراف می کنم بهترین کادوی تولدمون رو تو چهار سالگی گرفتیم.

زندگیمون روز به روز قشنگ تر و خودمون روز به روز بزرگ تر می شدیم و اهداف و دغدغه هامون با خودمون رشد می کردند و ما رو با زندگی آشنا می کردند؛ اما منو آجیم از شیطونی هامون کم نمی شد و حتی روز به روز با روش های عجیب وغریب تر به مامان بابای بیچارم ارائه می شد و هم اکنون نیز می شود.

کلاس اول رو با خوبیا و سختی هاش و یه داداش تخس گذروندیم و واسه کلاس دوم مدیر خوششش اخلااققق و مهربونمون امر کردند که دوقلو ها اجازه ندارند که توی یه کلاس باشند و نقشه ی جدا کردن ما دو تا رو کشید و ما هم اقدام به تعویض مدرسه کردیم (البته بدآموزی نداشته باشه هااا، معلم های عزیز همیشه خیر خواه بچه ها هستند؛ هرچند که من هنوز فاز اون مدیر رو درک نکردم ) و رفتیم یه مدرسه ی غیر دولتی تازه تاسیس. خیلی باحال بود؛ اونجا تو کلاس فقط ۷ نفر بودیم و بس.

منو آجیم تا چهارم دبستان رو تو همون مدرسه گذروندیم؛ اما حیف که دیگه به یه سری دلایلی خونمونو عوض کردیم و باز مجبور به تعویض مجدد مدرسه شدیم ؛ همه چیز خوب بود تا اینکه شایع شد که یه مریضی کشنده وارد ایران شده و بی وقفه مردم رو عزادار میکنه ، خوب یادمه که تا سه روز بعد از این ماجرا دیگه هیچ کس مدرسه نرفت و همه ی زیبایی های مدرسه به یه گوشی ختم شد و کلاسمون شد تماس تصویری…

یه سال بعد از شروع کرونا مادربزرگم ما رو با یه غم ابدی تنها گذاشت و رفت ؛ این اوضاع تا دوسال ادامه داشت و این ویروس بی رحم همه ی آدمایی که در کنار هم بودن رو از هم جدا کرد (راستی میون یاد آوری این سیاهی یه چیزی رو فراموش کردم؛ من وقتی رفتم کلاس پنجم تازه با رشته ی معماری آشنا شدم و به خودم قول دادم که به این آرزوی قشنگم برسم ) وقتی کرونا کمتر شد ، مردم تصمیم گرفتند که با اتحاد جلوش بایستند و باهاش مبارزه کنند ؛ اون موقع ما ترم دوم کلاس هفتم بودیم که با رعایت بهداشت رفتیم مدرسه و با کسایی آشنا شدیم که حالا بهترین دوستامون شدند و جدایی از اونا برامون غیر ممکن شده (بازم یادم رفت بگم ، الان کلاس نهم هستیم ) حالا کنار هم و باهم تلاش می کنیم تا تک تکمون به اهدافمون برسیم و به همدیگه افتخار کنیم.
منو آجیم از همون بچگی یه روحیه ی هنری داشتیم  و از یازده سالگی موسیقی رو به کمک های فراوان مامان و بابام شروع کردیم .
من واقعا از گذروندن هر لحظه از زندگیم هیچ وقت پشیمون نمی شم، چون خدا بهترین ها رو سر راهم قرار داد و امیدوارم که از این به بعد هم همین طور باقی بمونه.
با آرزوی بهترین ها…

Scroll to Top