سارینا علم پور
Sarina Alam Pour

بیپایان
سارینا عَلَمپور
از هرکسی که سرش تو کتاب باشد، بپرسی چه شد که دنیایت را به کتاب گره زدی، از اولینبار و اولین کتابهایی تعریف میکند که برایش خاطرهساز شدهاند.
نمیگویم من همیشه سرم در کتاب است؛ ولی بدجور وصل شدهام به اعماقِ افکار نویسنده، حین نوشتن.
اولین کتابی که به یادم مانده چیست؟ ماجراهای ملانصرالدین و برخی داستانهای عجیب که برای کودکان مینویسند؛ و من همواره فکر میکردم روزی واقعی میشوند.
اما داستانی که ترغیبم کرد به وصلکردن راهم به کتاب، چیز دیگری بود: «ازبسکه خوردم اشکنه/ راه که میرم پام میشکنه»؛ بله، دقیقا. «قصههای مجید» اثر هوشنگ مرادی کرمانی. از آن کتابهایی بود که موجب میشد مادرم را باوجود خستگیاش، بیدار نگه دارم تا برایم چند صفحه بیشتر بخواند.
کمی که بزرگتر شدم، بااینکه میتوانستم بخوانم اما بازهم خودم سراغ قصههای مجید نمیرفتم. (اصلا فکر نکنید، چون عکس نداشت نمیخواندمشها!) آن زمان بیشتر درگیرِ کمیکها و داستانهایی بودم که مرا به خنده میانداختند.
وقتی کمکم به کتابهای بدون عکس و متنهای ریزشان روی آوردم، دنیایم رنگی تازه به خود گرفت! اولین کتابی که با عشق خواندم را یادم هست، تخیلی بود. «خوبهای بد، بدهای خوب». دقیقا 484 صفحه بود و خواندنش دو شب طول کشید. از آن داستانهایی بود که میخواست نشان دهد خوبی همیشه پیروز نیست. انگار این کلیشهای نبودنش برایم دلنشین بود.
مدتی نهچندان کوتاه را با داستانهای تخیلی و معمایی سروکله زدم و بعد بالاخره دستانم را وصل کردم به کتابهای بزرگسالان. با «مروارید» شروع کردم که آنوقت زیاد به دلم ننشست، انگار انتظار نداشتم بعد از دنیای شیرین و کم دردسرِ کتبِ نوجوان، با چنین کتابی روبهرو شوم. البته اگر نخواهیم از حق بگذریم وقتی دوباره خواندمش با زیباییهای درونیاش بیشتر آشنا شدم و بهشدت برایم عزیز شد.
خلاصه که خیلی مدیون این کتابها هستم و بسیار از خواندنشان لذت بردم.
اما مسئلهای هست؛ اینکه نمیتوانم پایانی برای این متن در نظر بگیرم. پایانش را زمانی مینویسم که دیگر تصمیم نداشتم به خواندن ادامه دهم. آنوقت میآیم و درباره آخرین کتابی که خواندم صحبت میکنم؛ اما حالا، این متن را همینجا رها میکنم، به امید اینکه هرگز برای تمام کردنش بازنگردم و تا آخر عمر کتاب بخوانم.