نورا برزگر

Noora Barzegar

نورا برزگر

سیزده ساله از تهران

برگزیده رتبه ی دوم

کارآموز

این جمله از صبح در ذهنش رژه می‌رفت، چقدر قشنگ بود. قلم‌به‌دست اما فکرش دوخته‌شده به موضوعی دیگر، دستش بدون هیچ‌گونه فرمانی از سوی خودش حرکت می‌کرد و کلمات مانند هارمونی‌ای زیبا در کنار یکدیگر قرار می‌گرفتند، نوشتن روحش را تسکین می‌بخشید، ذهنش را آرام و عطشش را خاموش می‌ساخت. قلم را رها کرد و به حرکت آهسته‌اش بر روی میز خیره شد. غلتید و به لبه‌ی میز سفیدش رسید روان‌نویسش می‌خواست سقوط کند، می‌خواست بمیرد. افتاد. دستش ناخودآگاه دراز شد و مانند فرشته‌ی نجاتی آن قلم بی‌نوا را از سرنوشت تلخش نجات داد. در آن لحظه به یاد تمام خاطراتش افتاد. یادش به خیر که او از همان کودکی می‌نوشت و برای خلق کردن جان می‌داد.. صدای گریه‌ی کودکی که براثر به تعویق افتادن نوشتن به‌اصطلاح داستان جدیدش به علت سرکار رفتن مادرش اوج گرفته بود در فضا پیچید. او هنوز هفت‌ساله نشده و توانایی خواندن و نوشتن را نداشت. اما خب، قاعدتا لجبازی هم بخشی از یک کودک حدودا شش‌ساله است. مادرش با کلی دلداری‌هایی شامل “زود برمی‌گردم” یا “آن‌قدر لجباز نباش” و… درنهایت او را بدرود گفت و رفت. حال نوبتی هم باشد نوبت مرحله‌ی روزانه‌ی انتظار بود. او باید حدود هشت ساعت را به هر روشی که شده می‌گذراند، البته که هر دختری به سن او اکثر آن زمان را می‌خوابد. هر جور که شده روزش گذشت و ظهر شد، صدای در به گوش رسید و او را هوشیار کرد. دقایقی بعد مادرش اسیر دام نوشتن او شده بود، او مانند معلمی سخت‌گیر املا می‌گفت و مادرش می‌نوشت. خب، هرچه نباشد این هم تجربه‌ای بود. چند سال گذشت و او تغییر کرد، اما همچنان به نویسندگی پناه می‌برد. بار ها در مسابقات مدرسه‌ای مقام آورده بود و حتی چندین بار به خاطر آن‌ها توسط همکلاسی‌هایش طرد شد. سال سوم دبستان که بود کل شب را به گریه کردن اختصاص داد. آن‌هم فقط به خاطر آنکه دیگر نمی‌توانست مانند قبل تصوراتی واضح در مغزش بسازد. دنیای پاک، ساده و معصومانه‌ای بود. گذشت و گذشت و او به استعدادش پی برد، در کلاس‌های نویسندگی متعددی ثبت‌نام کرد و از طریق آن‌ها با جشنواره‌ها و گروه‌های مختلفی آشنا شد. یکی از آن‌ها فصل رویش بود. یکی از داستان‌هایش را ارسال کرد و پذیرفته شد، البته بعد از سه ماه انتظار. کاملا به یادداشت که وقتی بعد از سه ماه آن داستان را می‌خواند حرصش می‌گرفت و ناله‌کنان غر می‌زد که چقدر بد نوشته بود. بگذریم. حال به‌عنوان نوجوانی ۱۳ ساله نوشتن و خواندن برایش تبدیل به نقطه‌ی امنی شده بود که گه گاهی در اتاقش را می‌بست، شمع و عودی روشن می‌کرد و برای ساعاتی مختصر خودش را در دنیای بی‌پایان هنر غرق می‌کرد و در این ساعات زمان برایش بی‌معنا می‌شد. عوامل متفاوتی دست‌به‌دست یکدیگر داده بودند و او را تشویق می‌کردند. به ورقه‌ی زیردستش نگاه کرد. حال بعد آن‌همه سال… او در حال نوشتن رمانی بود که امیدوار بود تا تابستان تمام شود و چاپش کند، اگر این رمان را به چاپ برساند اولین تجربه‌ی رسمی نویسندگی‌اش به پایان می‌رسد. نتیجه‌اش اهمیتی ندارد، او می‌خواهد بخواند و بنویسد، او نیاز دارد به نوشتن، او معتاد خواندن آن کلمات و دیالوگ‌هاست و بیشتر از آن تشنه‌ی خلق کردن نسخه‌هایی جدید از تمامی واقعیت‌هایی‌‌‌است که هیچ‌گاه واقعی نشدند. حال او بعد آن‌همه سال همچنان می‌نویسد…

Scroll to Top