نازنین داوری

Nazanin Davari

نام و نام خانوادگی: نازنین داوری

پایه :نهم

نام مدرسه: محجوب

استان :اصفهان

شهرستان: نجف آباد

یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچکس نبود.

روزی که به دنیا آمد نه باران می‌آمد نه رعد و برق، بلکه هوا انقدر گرم بود که خورشید خانم یک تکه از وجودش را جدا کرد و جریان داد در شریان‌های آن بچه. مادرش تا بغلش کرد دید که با چشمان بزرگش همچون یک گل آفتابگردان برگشته به سمت چراغ‌ ها، همان وقت بود که دل داد به نور و روشنایی.

موهای دخترک همچون موج دریا بود، چشمانش مثل سیاهی شب بود و تن کوچکش آنقدر لطیف بود که نمی‌دانستند چه نامی می‌تواند برای او شایسته باشد. مادرش می‌گفت بهتر از هر اسمی برای او باران است؛چرا که باران پاک و زلال و آرام است، همه دوستش دارند و تا ابد جاودان است، اما پدرش باور داشت که باران هم برای توصیف کودکش کافی نیست، پس نازنین نامیدندش که از هر نظر زیبایی او را فریاد بزند.

نازنین اولین عشق مادرانه و اولین لبخند پدرانه بود، که با اولین قدم هایش به سوی اهدافش میدوید.

کمی که قد کشید آرزو کرد دکتر شود، دکتری که هر روز جان هزاران نفر را نجات می داد پس شروع کرد به آموختن،،، آموختن اعداد، کلمات، بازی ها، نوشتن اسم و فامیلش، به قوله پدرش:«با خط میخی می نوشت(نازنین داوری).»

بعد از آن یک پله بالاتر رفت و شد دانش آموزی کوچک با دست خطی که معلم به او افتخار می کرد. اما امان از دست معلم کلاس دومش، ناراضی نبود اما بد شکسته شد، بد اُفت کرد، ولی تسلیم نشد و قدم بعدی را با عزم بیشتری برداشت.

فهمید که در ریاضی و علوم و ادبیات خبره است و برعکس از انجام کار هنری گریزان.

با گذشت زمان دریافت که واقعا پزشک بودن را دوست دارد؛ ولی چه و که می دانست از آینده ی پیش رویش.

پس فقط رفت و رفت و تبدیل شد به دانش آموز نمونه که عاشق کلاس رزمی و مجری گری بود، ولی چه فایده، کمی خجالتی بود برای همین مادرش از نور سریع تر عمل کرد و او را در کلاس های سخنوری شرکت داد.

جانم برایتان بگوید که این فقط یک پله نبود این همچون نرده بان پیشرفت و ترقی در زندگیش بود و پس از آن دریافت که محبوب بودن برایش چقدر شیرین است. به هر کجا که می رفت دوستان و آشنایانی پیدا می کرد اما مشکلی بزرگ در قلبش بود که او را آزار می داد.

با وجود اینکه خانواده اش همیشه در کنارش بودند اما بازهم تنها بود پس آرزو کرد، به عنوان دختری ۱۰ساله، بزرگترین دختر کوچک خانواده اش، آرزوی یک خواهر کرد.

خواهرش به دنیا آمد و با دنیا آمدنش در اسفندماه تمام مدارس کشور تعطیل شد، بهترین پاقدم!

بعد از آن هم گذشت و گذشت و به خود آمد و دید که شده ارشد دبیرستان محجوب، شده بود یک دختر کلاس نهمی که علاقه مند به زیست و شیمی است ولی روحیه ی رهبری دارد و قصد دارد به اقتصاد سر و سامانی بدهد.

بیش از ۶۰ خبر به عنوان دانش آموزی خبرنگار پخش کرده بود و در زندگی ۱۴ ساله اش هزار تجربه های رنگارنگی کسب کرده بود، انگار که هربار شکلاتی با طعمی جدید می چشید.

متوجه شد که تنها شخص معتمد زندگیش خودش بوده و ارزشمند ترین دوستانش، زهرا و بهنوش در هر شرایطی پشت او بودند.

نازنین بیشتر از هر چیزی به سخن حضرت مولانا ایمان داشت که می فرمود:{گفت پیغمبر که چون کوبی دری✩✩✩عاقبت زان در برون آید سری}.

برای همین همیشه در بیابان دنیا به شوق رسیدن به مقصد می دوید و باکی از سرزنش ام غولان نداشت.

زیرا او می دانست وقتی آرزوی چیزی را در سر بپروراند تمام کیهان دست به دست هم می دهند تا او به چیزی که مرادش است برسد.

خلاصه بگویم، این همه گفتم که این سوال را بپرسم، نازنین داوری کیست؟ این دختر نوجوان بلند پرواز کیست؟ کسی که در اوج سردرگمی یا برای خود راهی میابد یا راهی می سازد؟

این دختر، کسی نیست جز «من.»

شاید خیلی ساده باشد اما مگر شب و روز و ماه و خورشید ساده نیستند؟

این منی که من است و من می ماند و با من ماندش به هر چه می خواهد می رسد.

Scroll to Top