مژگان مشتاق
Mozhgan Moshtagh
در شهر اندیمشک، شهری که بوی کنارهای گس آن را به یاد دارم متولد شد. ششم اسفندماه سال ۱۳۴۴.
برگهای قایقی شکل درخت بید و گلهای شاهپسند نقطههای سبز کودکی من بود. علاقه به نوشتن از دورهی ابتدایی در من متولد شد و بعدها در زنگ انشا بهجای موضوعی که معلم برای نوشتن انشاء داده بود، داستان میخواندم!
سال چهارم دبیرستان رتبهی دوم داستاننویسی در شهر اندیمشک را به دست آوردم با داستان «ژ ۳». در آن سالها دنبال جایی میگشتم تا استعداد نویسندگیام را تقویت کنم اما جایی نبود!
ما که بهخاطر جنگ به شهر یزد رفته بودیم بعد از مدتی متوجه تشکیل کلاسهای داستاننویسی در حوزه هنری شدم و قبل از آنهم بهصورت مکاتبهای در خانهی ادبیات و هنر کودک و نوجوان صداوسیما دروسی را آموزش میدیدم. با قانع کردن خانوادهام از یزد به تهران آمدم. مادرم شش ماه به من فرصت داد تا اگر توانستم کار خاصی در این مدت داشته باشم، در تهران بمانم و در غیر این صورت برگردم و در دانشگاه شرکت کنم! شرط عادلانهای نبود! اما چارهای نداشتم!
در تهران خیلی زود کار پیدا کردم و بعد از امتحان ورودی، در کلاسهای آموزش داستاننویسی حوزه هنری ثبتنام کردم. آنوقتها داستان بزرگسال مینوشتم و داستانم تحت عنوان «قبرستان کهنه» در مجله زن روز چاپ شد و بعد رتبهی دوم را در داستاننویسی مدرسه ادبیات و هنر به دست آوردم!
با این دو موفقیت توانستم نشان دهم که میتوانم…و ماندم! کمی بعد به در جلسات هفتگی «کیهان بچهها» شرکت کردم که مدیریتش با خانم سوسن طاقدیس بود. آن سالها با چاپ شدن داستانهایم در کیهان بچهها ذوق میکردم. در سال ۶۸ خیلی تصادفی وارد رادیو شدم و همکاریام را در بخش کودک با نوشتن داستان شروع کردم.
سال ۷۸ اولین کتابم (گلاب و پری دریایی) چاپ شد و کمکم کتابهای بعدی. گوشهای آقاخرسه از طرف «انجمن قصه نویسان جوان» رتبهی دوم شد. آن سالها بهصورت داوطلبانه آموزش داستاننویسی را با بچههای نابینا شروع کردم. هفتهای دو روز کلاس داشتم. محسن رمضانی و آقای فاطمی (بازیگران فیلم رنگ خدا) دو نفر از شاگردان من بود!
سه سال این تدریس ادامه داشت. در آن زمان با روزنامهی ایران سپید، تنها روزنامه خط بریل در خاورمیانه آشنا شدم و داستانهایم در آن روزنامه چاپ میشد. آقای سهیل معینی سردبیر و مدیرمسئول آن روزنامه بودند و هستند. آشنا شدن با نشر شباویز فصل جدیدی در فعالیتهای فرهنگیام باز کرد. چاپ داستانهایم و سپس ترجمه شدن آنها بسیار خوشحالم میکرد. دیدار از نمایشگاه بلونیا و فرانکفورت، کلان فکر کردن را به من آموخت! در رادیو سردبیر و برنامهسازی میکردم و با نشریههای دوچرخه، سروش و همکاری داشتم.
فروردین سال ۹۲ از ایران رفتم و چند سالی در ایتالیا ماندم .
در سال ۲۰۱۵ مقاله من به مناسبت روز « زبان مادری» در استان سیسل رتبهی اول شد و کمی بعد بهصورت معجزهآسایی داستان « خانم هزارپا» بهصورت کاتالوگ برای رونمایی آماده شد. روز بسیار قشنگ و باشکوهی برای رونمایی کتاب من ترتیب داده شد.
دو سال بعداز ازدواج در ایتالیا به خاطر دلایل شخصی به ایران بازگشتم. خیلی تصادفی با خانهی فرهنگ افغانستان آشنا شدم و مدت دو سال در آن مکان کارگاه داستاننویسی را با کودکان و نوجوانان افغانستانی برگزار شد.
در همان دوره فکر میکنم سال 96 بود که در بنیاد کودک کرج، یک دوره کلاس داستاننویسی داشتم.
در همان زمان همکاریام را با اپلیکیشن شیما (نوشتن داستانهای صوتی) شروع کردم.
امید که همهی ما به رؤیاهایمان را لمس کنیم !