مریم لطفی

Maryam Lotfi

یه جوان!

چشمانم را می‌بندم! نفس عمیقی می‌کشم. تمام خاطراتم را در ذهن مرور می‌کنم. تمام‌کارهایی که تا به الآن آن‌ها را تجربه کرده‌ام یا نکرده‌ام. کمی استرس دارم. با شنیدن شماره یک، چشمانم را باز می‌کنم و هوای انباشته‌شده در شش‌هایم را به سمت شمع روشنی که عدد هجده را نشان می‌دهد خالی می‌کنم. همه خوشحال‌اند. اما من کمی می‌ترسم؛ چراکه هم‌اکنون پا به دوره جوانی گذاشته‌ام.مسیر جذاب و پرتنش نوجوانی را پشت سر گذاشته‌ام و با کوله‌بار تجربه‌ها که تا میانه و وسط هم پر نشده، روبروی درب دنیای جوانی که مسیری پرپیچ‌وخم را نمایانگر است ایستاده‌ام. آب دهانم را قورت می‌دهم. آن ترس و اضطراب حاکم شده بر وجودم را ویران می‌کنم و پا به گیتی بیگانه جوانی می‌گذارم.

این بار حس عجیبی عمق قلبم را احاطه کرده است. ترس و اضطراب نیست؛ چیزی شبیه به احساس دگرگونی است. گویی ساختمان درونم در حال ریزش است و قرار است دوباره از نو، با معماری جدید و حتی زیباتر از قبل ساخته شود. یکی از تحولات عظیم که با همان ابتدای ورود، با بندبند وجودم حسش کردم، پررنگ شدن نقش مغز است؛ انگار که پس‌ازآن همه دعوا و جنگ بین قلب و مغز که در نوجوانی درگیر آن بودم، هر دو به توافق رسیده‌اند و صلح کرده‌اند.

با همه وجودم می‌فهمم و درک می‌کنم، که در این دوره از عمرم دیگر قرار نیست همیشه احساسات بر منطق پیروز شوند؛ چراکه مغز من پا به میدان گذاشته و موفق بر این شده که چشمان مرا رو به حقیقت باز کند و به من بفهماند که گاهی باید دست از دلسوزی و احساسی شدن بردارم و حقایق و منطق را در نظر بگیرم. در کل انگار که رشد فکری من آغازشده و می‌توانم ازاین‌پس با آگاهی بیشتری تصمیم بگیرم.

 شروع به قدم گذاشتن در هستی جدید زندگی‌ام می‌کنم. هرچقدر بیشتر روبه‌جلو حرکت می‌کنم، بیشتر متوجه دگرگونی‌های اتفاق افتاده می‌شوم.

دیگر خبری از حساسیت‌های بیش‌ازحد نوجوانی نیست. احساس می‌کنم در این دوره از زندگی محافظ قلبم را با خمیر ساخته‌اند. قلب من همانند خمیر انعطاف‌پذیر شده و دیگر با حرف‌ها و اتفاقات ساده و پیش‌پاافتاده آسیب نمی‌بیند. من، می‌فهمم! می‌فهمم که برای عقاید شخصی‌ام، احترام و ارزش قائل هستم. متوجه این هستم که دیگر از بیان اعتقادم به خدا و آرامش الهی ترسی ندارم. متوجه این هستم که به‌شدت پایبند به تفکرات و ذهنیاتم هستم و کسی نمی‌تواند به‌راحتی آنان را تیره و نابود سازد.

 حسش می‌کنم! حس استقلال‌طلبی، حس مستقل شدن آری! احساس می‌کنم ازاین‌پس می‌توانم با مشورت گرفتن از خانواده و افراد باتجربه، خودم برای خودم تصمیم بگیرم.

 روبه‌جلو حرکت می‌کنم. حسی سرشار از لذت اما همراه با چاشنی ترس مرا متوجه خود می‌کند. حسی که آن‌قدرها هم بیگانه و غریب نیست.

آری! حس مسئولیت‌پذیری به درون من نفوذ پیدا می‌کند. اما این بار به‌گونه‌ای است که به‌هیچ‌وجه نمی‌توانم از زیر آن دربروم. مضمون این مسئولیت بدین گونه است که: من باید ازاین‌پس که دریچه‌های آگاهی بر رویم بازشده،

تصمیمات درست و سنجیده‌ای برای آینده زندگی‌ام بگیرم و آینده زندگی‌ام را بسازم.

در اعماق این حس مسئولیت چیزی نهفته با این مضمون که باوجود تمامی مشکلات همچون: امکانات کم، خوردن حقت توسط دیگران، نادیده گرفتن استعداد و توانایی‌هایت به دلیل اینکه با اعتقاداتشان هم‌نظر نیستی و بسیاری از مشکلات دیگر… اما تو به‌هیچ‌عنوان حق جا زدن و تسلیم شدن را نداری و باید با تمام وجودت به جنگیدن ادامه دهی! اما در آخر باید بگویم جوانی دوره‌ای از زندگی است که نگرشمان به زندگی کاملاً متحول شده و بر پایه منطق و عقل شکل می‌گیرد.

در کل دوره‌ای است که با قدم گذاشتن در آن

من، می‌فهمم و می‌دانم که در این زندگی چه می‌خواهم!

Scroll to Top