مریم کوچکی
Maryam Kouchaki

زمردها
مریم کوچکی
نویسنده و شاعر
ما هفت بچه بودیم. یکی از خواهرهایم زود ازدواج کرد و شدیم ششتا. بابا و مامان هرسال تابستان ما ششتا را به مشهد میبردند؛ با هر وسیله نقلیهای بهجز هواپیما. از قطار گرفته تا اتوبوس و ماشین سواری.
یکسال وانت شوهرخالهامْ داشعزت را فرش کردند و حدود دوازده نفر زن و بچه آنجا نشستیم و از شمال به مشهد رفتیم. تا به مشهد میرسیدیم و اتاقی کرایه میکردیم، اولین کارمان رفتن به حرم بود و زیارت. بعد از زیارت مثل جوجه اردکها، دواندوان، پشت سر بابا و مامان بهطرف بازار، باغ وحش، کوهسنگی، موزه یا شهربازی میرفتیم.
یکروز که توی حرم، محو آینهکاری سقف و در و دیوار بودم، آن چشمهای زمردی درخشان را دیدم. خانمی پریرو با چادر مشکی کرپ خاویارْ صاحب آن چشمهای درخشان بود. وقار و ثروت از فرق سر تا ناخن پاهایش به اطراف میبارید. با انگشتان کشیدهاش که شبیه انگشت عروسکها باریک و بلند بودند، زیارتنامه را ورق میزد. مژههای بلندش روی واژهها حرکت میکرد. خودم توی حرم ماندم و خیالم رفت که رفت. حتما خانهای بزرگ داشت با هفت یا هشت اتاق. چند کلفت استخدام کرده بود و لباسهای رنگارنگ و شیک توی کمدش خوابیده بودند. روی دراور سفید اتاق خوابش پر از ادکلنهای خوشبو بود و رژلبهای سرخ و صورتی رو به آینه خودنمایی میکردند. آرزو کردم کاش بچهاش بودم.
مامانم هفتتا بچه به دنیا آورده بود و ما را مثل بچهگربهها به دندان میکشید. دستهایش مدام بوی سیر و پیاز میداد، چند سالی یکبار چادر میخرید. خیلی اهل حسابوکتاب بود. پاییزها رب گوجهفرنگی میپخت و آبغوره میگرفت و زمستانها ترشی مینداخت. در نظر من آن زن چشمزمردی فرشتهای از سرزمینی دور بود. از بین همهمه حرم صدای مامان و زندایی فروغ را شنیدم. از زیارت برگشته بودند و باید به مسافرخانه برمیگشتیم. رفتم و زمردها را جا گذاشتم. زیارت و حرم و گردش برنامه دهروزه ما بود.
خورشید کار همیشگیاش را تکرار کرد؛ آمد و رفت تا صبح دیگری شد. حرم شلوغ بود. مامان نماز میخواند و من و زهره و سیمین به مردم نگاه میکردیم که برای بار دوم آن خانم چشمزمردی چادر خاویاری با انگشتهای عروسکیاش را دیدم. کنار یک روحانی نشسته بود. به بهانه برداشتن مهر یا تسبیح نزدیکشان شدم. گریه میکرد: «حاج آقا! بچههام رو برده! چند ساله ندیدمشون». از دل کیف سیاه و چرمیاش دستمال سفیدی بیرون کشید. «دخترم توکلت به خدا باشه. دیدی صبر حضرت زینب رو در روز عاشورا! این دعا رو هر روز بخون». «چند بار شکایت کردیم. با برادرم رفتیم سفارت. دخترم الان پنجسالشه».
سقف خانه ویلایی ترک خورد. کلفتها رفتند. لباسهای خوشدوخت پاره شدند. شیشههای رنگارنگ ادکلنها شکستند. من ماندم و حرم و آن زن که مادر بود نه پری قصهها.
از آن روز به هر چیزی از جوانب مختلف نگاه میکنم؛ مثل دیدن یک کشتی: یکبار از دید یک ماهی! یکبار از چشم مرغ دریایی! یکبار از دید زنان و مردان کنارِ ساحل!