فاطمه رحیمی ثابت
Fateme Rahimi Sabet

فاطمه رحیمی ثابت
یکبار مامانجان گفت: «نوه مثل مغز بادام شیرینه، مخصوصا اگر اولی باشه؛ البته تیکه آخرشو خود بادام شیرین با دخل و تصرف اضافه کرده!»
من نوه اول خانواده رحیمی ثابتها هستم. قبلترها که عمهجان کوچکم هنوز ساکن خانه مامانجان بود، یک برادرزاده کوچک و صدالبته چسبانک بودم. خیلی مواقع شبها خانه مامانجان و باباجان میخوابیدم.
یکشب که آنجا مانده بودم، عمه جان گفت: «دوست داری کتاب بخونیم؟».
چیزی نگفتم. عمهجان چند لحظه بعد با چشمهایی که از هیجان برق میزد گفت: «کتاب ترسناک!» و سریع یک کتاب از بین بقیه انتخاب کرد و یک چراغقوه برداشت که یکی دو دقیقه بعد فهمیدم دلیلش چه بود! یک کمد دیواری توی هال بود. خیلی مواقع آنجا بازی میکردیم؛ اما ایندفعه قرار بود کتاب بخوانیم؛ آنهم ترسناک. آنهم شب، توی کمد با دربسته!
داخل کمد ظلمات بود و قلبم کنار گوشم دوبدوب میکرد.
کتاب شروع شد و من بدون سروصدا حرکت نور چراغقوه روی خطوط را دنبال میکردم. عمهجان وسط داستان هیجان را بالا میبرد؛ مثلا یکدفعه میگفت: «پخخخخ!»
بعد هم سؤال همیشگی را میپرسید: «ترسییییدی؟»
یا میگفت: «وای حس میکنم یه چیزی از اون پایین به پام خورد!»
در همین حال و هوا بودیم که ناگهان با عمهجان از کمد بیرون پریدیم. نفسنفس میزدیم. حتما فکر میکنید که زهلهترک شدیم؛ نه! با کمبود اکسیژن مواجه شدیم از بس داخل کمد گرم بود؛ شبیه دو تا جوجه خیس شده بودیم. یک نگاه به هم انداختیم و ریزریز خندیدیم مبادا بقیه از خواب بیدار شوند.
حالا هفت سال از آن موقع میگذرد. شروع کتابخوان شدنم را یادم نمیآید یا اینکه آن شب چه قدر ترسیدم؛ اما هیجانی که از خواندن آن کتاب ترسناک تجربه کردم و قلبی که میخواست بترکد، خاطره شیرینی به یادگار گذاشته که هیچوقت فراموش نمیکنم. من با خواندن یک کتاب ترسناک عاشق دنیای کتاب و قصهها شدم.