فاطمه خمیس آبادی

Fateme Khamisabadi

حلال اقیانوس اشتباهاتم

فاطمه خمیس‌آبادی

در دنیایی که «درست» یک چیز است و «اشتباه» هزار چیز، یک نوجوان شانزده‌ساله خیلی راحت می‌تواند غرق 999 اشتباهش شود. بعد از روزی که تقریبا تمامش اشتباه بود تنها امیدش آن درست تک‌وتنهاست تا مثل بارانی که آلودگی‌ها را می‌شویَد، اشتباهاتش را حل کند و به اعماق زمین ببرد. آن درستِ تک‌و‌تنها برای من کتاب‌هایم هستند.

بالاخره جلوی کتابخانه کوچکم می‌رسم و به خودم یادآوری می‌کنم برای برگزاری مسابقه فقط پنج دقیقه وقت دارم. این مسابقه به قفسه خاصی یا ژانر موردعلاقه‌ام محدود نمی‌شود. درِ رینگِ مبارزه را باز می‌کنم و برای پنج دقیقه همه کتاب‌ها را آزاد می‌گذارم تا هر چه دارند رو کنند.

کتاب سبز آشپزی که تا چند وقت پیش توی کارتن وسایل قدیمی مادرم به خواب زمستانی فرورفته حالا ظرف راتاتویی را در دست گرفته بود و همزمان که دستور پخت را با ناز و ادا برایم می‌خواند به کتاب‌های فانتزی، سیب‌زمینی شلیک می‎کرد: «خب عزیزم اول به سه تا گوجه‌فرنگی و دو تا کدو و یه دونه سیب‌زمینی نیاز داریم. یادت باشه که هم‌اندازه باشن. حالا میری دستاتو می‌شوری و پوست‌کن رو برمی‌داری. مطمئنم تو هم دلت نمیاد با چاقو گوشت دستاتو حروم کنی! خیلی آروم پوستشونو می‌کنی و…».

حرفش با خراشی که شمشیر گُردآفرید روی جلدش می‌گذارد قطع می‌شود. با عصبانیتش به من یادآوری می‌کند که مبارزه‌اش با سهراب را هفته گذشته نصفه‌و‌نیمه رها کرده‌ام: «دختر خوب! نباید اِنقد دمدمی‌مزاج باشی! هفته پیش که داشتی چاپلوسی فردوسی رو می‌کردی و می‌گفتی آرزوته مثل من شجاع باشی، حالا ببین چقد برام ارزش قائل میشی؟! انداختیم وسط میدون جنگ! اونم جنگ با گوجه و کدو! فقط به کتاب آشپزی بگو که امشب راتاتویی نمی‌خواد دست از سر ما برداره. سر تا پام بوی پوره سیب‌زمینی گرفته».

«عادت‌های اتمی» از موقعیت استفاده می‌کند و درست بین دو رقیب می‌ایستد. به گردآفرید نگاه می‌کند و می‌گوید: «می‌دونی فرق بین راتاتویی نخواستن و وقت پختنشو نداشتن چیه؟ نه نمی‌دونی. به نظرم فقط خودش اینو درک می‌کنه»؛ بعد به من نگاه می‌کند: «اگه امشب من برنده بشم دیگه بیست‌وچهار ساعت شبانه‌روز رو می‌گیری تو مشتت. از فردا شب می‌تونی درحال برگزاری مسابقه، راتاتویی بخوری و خیالت راحت باشه که بعدش تکلیف ریاضی نصفه‌کاره انتظارتو نمی‌کشه و بهت قول می‌دم با فکر به اینکه روزها زیادی طولانی هستند خوابت می‌بره». وسوسه‌کننده بود.

قبل از اینکه تصمیم نهایی‌ام را اعلام کنم صدای سوت ‌کتری بلند می‌شود و به من می‌گوید که وقت مسابقه تمام شده. به آشپزخانه می‌روم و لیوان مخصوصم را با چای زعفران خوش‌رنگی که دم کردم، پر می‌کنم. یک پنجمِ نبات را می‌شکنم و توی لیوان می‌اندازمش. همین‌طور که برای بار دوم به سمت کتابخانه حرکت می‌کنم تصمیم می‌گیرم که یک کار محال را امتحان کنم: کتاب آشپزی، شاهنامه، عادت‌های اتمی و حتی آن کتاب‎هایی را که توی جنگ حسابی زخمی شده بودند برمی‌دارم و روی تخت می‌گذارم. خودم هم به بالشم تکیه می‎دهم و کنارشان می‎نشینم. حالا برای انجام آن کار محال، آماده‌ی آماده‌ام: با چوب جادویی‌ام درست و غلط‌ها را جابه‌جا می‌کنم و با کمک شهرزاد قصه‌گوی هزارویک‌شب، غرق صحبت با 1002 دوستِ درست‌وحسابی‌ام می‌شوم.

Scroll to Top