الناز معتمدی

Elnaz Motamedi

دَرِ جادویی انتهای حیاط
جمعه‌ها در کودکی  برای ما کیفیت منحصربه‌فردی داشت. شبکه‌های 1 و 2 تنها شبکه‌های تلویزیون بودند و راه ارتباط ما با جهان. هفت هشت ساله بودم که از طریق همین راه ارتباطی در عصرهای جمعه، سریالی را می‌دیدم که گویا آغاز خیلی چیزها برای من بود. ماجرای یک پسربچۀ اصفهانی با مادربزرگش؛ بله! «قصه‌های مجید»… تا تیتراژ سریال را هم می‌بلعیدیم. زندگی آن‌قدر روی دور تند نبود که بخواهیم سریع سریالی را تمام کنیم؛ پس هوشنگ مرادی کرمانی را آنجا شناختم.

آن سال‌ها نزدیک خانه‌مان یک خانۀ فرهنگ بود که مامان تابستان‌ها اسمم را در کلاس‌های مختلفش می‌نوشت؛ کلاس نقاشی، خطاطی، سفالگری، تئاتر و … ؛البته این‌ها هیچ‌کدام در من دوامی نداشت. اما آنجا یک  مکان جادویی داشت که من طور دیگری به آن وابسته شدم. انتهای حیاط، دری داشت که به‌سمت یک اتاق رؤیایی باز می‌شد؛ یک کتابخانه که آن سال‌ها فکر می‌کردم همۀ کتاب‌های دنیا را در خود دارد.

در هفته چند بار به کلاس‌هایی که ثبت‌نامم کرده بودند می‌رفتم. نقاشی ام اصلاً خوب نبود، در خطاطی بیشتر صدای غژ قلم را در می‌آوردم، البته در تئاتر با ذهن خیال‌پردازم خیلی بد نبودم. ایده می‌دادم که اگر نمایش را فلان و بهمان کنید بهتر می‌شود؛ ولی من تمام کلاس‌ها را می‌رفتم تا به‌سمت آن کتابخانۀ انتهای حیاط بروم و کتاب دیگری امانت بگیرم و بخوانم و در دنیای دیگری وارد بشوم. همان سال‌ها با هانس کریستین اندرسن، لوئیس کارول و آلیس در سرزمین عجایبش، مهدی آذریزدی و قصه‌های خوب برای بچه‌های خوب، صمد بهرنگی و ماهی سیاه کوچولو، مصطفی رحمان‌دوست و البته هوشنگ مرادی کرمانی آشناتر شدم. به کتابدار آنجا اسم می‌گفتیم و او به ما کتاب می‌داد. گاهی خودش در راستای کتاب قبلی کتاب جدید معرفی می‌کرد. اصلاً ادبیات کودک را او به من معرفی کرد. چه حیف که از این آدم مهم نه اسمی یادم است و نه تصویری در ذهنم نشسته که بتوانم توصیفش کنم.

خلاصه من با کلاس‌های هنری هیچ نشدم ولی با کتاب‌ها طوری جهانم ساخته شد که در یازده دوازده سالگی مطمئن شدم می‌خواهم نویسنده شوم. این میل هیچ‌وقت در من کمرنگ نشد که روز‌به‌روز شدت هم یافت. زمان کنکور وقتی همه پی تست زدن و درصد بودند، من دنبال نوشتن داستان و ارسال به مجلات بودم. چند ماه مانده به کنکور تازه چیزی دنگ توی سرم خورد که چه نشسته‌ای که با این وضعیت دانشگاه قبول‌بشو نیستی. آستین همت بالا زدم و شروع کردم به درس خواندن. البته نصف زمان درس خواندن را در خیالاتم پرسه می‌زدم. در زمانه و موقعیتی که همه آرزوی وکیل شدن داشتند و دانشکدۀحقوق، من رؤیای ادبیات خواندن داشتم در دانشکدۀ ادبیات … خب رؤیا محقق شد و من وارد دانشکدۀ ادبیات دانشگاه شهید بهشتی شدم. حالا آنجا یک کتابخانه داشت که تا هر زمان کتاب می‌خواستم تمامی نداشت.

سال‌ها بعد، وقتی غرق در ادبیات بزرگسالان شده بودم، انگار کسی از انتهای همان در جادویی انتهای حیاط خانۀ فرهنگ دستم را کشید و در گوشم زمزمه کرد: «بیا اینجا، بیا … تو متعلق به اینجایی! مرا یادت رفت؟»

بله بله بله … صدا از دنیای ادبیات کودک و نوجوان بود … گوش تیز کردم، خوب شنیدم و بعد خودم را انداختم در حوض توپ‌های رنگی ادبیات کودک.

نوشتن برای کودکان یعنی بازگشت به کودکی خودت. به آنجایی که بی‌ریاست و تو می‌توانی خودت باشی. خود خود خودت. دنیایی که هرچه داخلش شوی بیشتر پایبندش می‌شوی. ولی آیا دنیای ساده‌ای است؟ خیر! به‌هیچ‌وجه … یک دنیای پیچیدۀ تودرتو که هیچ‌وقت برای تو که نویسنده و مترجم کودکی نقطۀ پایانی ندارد.

اما چیزی هست که در من پایداری ایجاد می‌کند. همیشه امید دارم شاید روزی کتابی بنویسم و برود در دل یک کتابخانۀ کوچک که ممکن است برای کودکی که نمی‌شناسی‌اش مکانی جادویی باشد و دنیایش را تغییر دهد …

پس زنده باد پایداری در این مسیر سخت پیچ‌در‌پیچ.

 

Scroll to Top