داریوش مختاری
Dariush Mokhtari

متولد ۱۳۵۰ تبریز
نویسنده و کارگردان تئاتر، فیلم، سریال
▪️دیپلم تجربی.
لیسانس هنرهای نمایشی با گرایش کارگردانی از دانشکده هنرهای زیبای دانشگاه تهران.
فوقلیسانس کارگردانی از دانشکده هنر دانشگاه تربیت مدرس.
▪️نگارش نمایشنامههای ذوالجناح، سورنا مادر لوک، مصائب ایاز عیار، هماوران در باد، روزبانان شب، و…
▪️کارگردانی نمایشهای ذوالجناح، هماوران در باد، روزبانان شب، داوری ژاندارک و…
▪️کاندیدای بهترین کارگردانی و برنده جوایز بهترین نمایشنامه و بهترین طراحی صحنه از جشنواره تئاتر دانشجویی برای نمایش ذوالجناح.
برنده جایزه بهترین طراحی صحنه از جشنواره تئاتر فجر برای نمایش سرود بال سروش.
جایزه بهترین نمایشنامه از جشنواره تئاتر فجر برای نمایش مصائب ایاز عیار.
▪️نگارش فیلمنامه سریالهای اغما، بچههای هور، تب و تاب و …
نگارش فیلمنامه فیلمهای طبل بزرگ زیر پای چپ، دلشوره، دارکوب، بندباز، پیچ تند، عبور از شب و…
▪️کارگردانی فیلم دلشوره و سریال تب و تاب
▪️کاندیدای بهترین فیلمنامه از جشنواره فیلمهای تلویزیونی برای فیلم عبور از شب.
برنده جایزه بهترین فیلمنامه از جشنواره لیستاپاد بلاروس برای فیلم طبل بزرگ زیر پای چپ.
▪️فعالیت مطبوعاتی در حوزه ادبیات دراماتیک و داستانی.
▪️عضو کانون فیلمنامهنویسان خانه سینما.
“عالیجناب تابستان و بزم نوجوانی”
چقدر چشم به راه میماندیم فرا برسد. انتظار که نه، له له میزدیم بیاید و خستگی نه ماه درس و مشق را بشوید و ببرد. عین آبی روی آتش. مثل موجی بر صخره، تا سنگ هم یادش بماند جهان فقط سختی و سفتی نیست، بلکه از نرمی و رهایی نیز سهمی دارد. تابستان را میگویم.
هر چه به آخر بهار نزدیک میشدیم، بیتابی هم میآمد. لحظات را میشمردیم تا کی ماه تیر برسد و ناوَکی شود به قلب خرداد که با امتحانات آخر سالش ناجور ناز میفروخت و به طرز غریبی سرِ رفتن نداشت. عالیجناب تابستان را میگویم. آن تنها دلخوشی ممکن و یگانه تالار مفخم را که یک آن لمیدن در درازا و پهنایش میارزید از تازگی و برازندگی بهار دل کَند و پا در سرزمین نو گذاشت. گیرم زمین داغتر میشد و بیپاپوشِ بزرگسالی باید یک نفس در دالانهای رنگین و عطرآگیناش میدویدیم. سرزمین اعجاز را میگویم که جادوی هر اشارت و سرانگشتش روی دوش تکتکمان ردای شادی و سرخوشی میانداخت.
رابطه نوجوانی و تابستان، سفر در سفر است. حتی اگر آن سال مجال سفر تابستانی دست نمیداد، «نوجوانی» به خودی خود کفایتِ سفر بود؛ به سان قالیچه سلیمان تا سندباد کنجکاوِِ بیخواب شده را به چشمانداز باغهای دیدن و چشیدن و چیدن و بوییدن پرواز دهد. گیرم در خانه میماندیم و غرق در عوالم کتاببازی و خالهبازی خیالهای پرهیاهو میبافتیم، یا به جاده میزدیم و با کشاکش قصد و مقصد همنوا میشدیم؛ و مگر آغاز کدام تابستان با انتهایش یکی بود؟
«سفر» آیین مشترک نوجوانی و تابستان است، وقتی دست به یکی میکنند به هزار طریق و بهانه از میانه میدان گذر کنیم. گاهی بیراهه و گاه هزارتو، «مقصد» باغ نور است در بزم بذرافشانی قاصدکهای آبستن؛ وقتی در همه حال مسافرانی هستیم از طوفان گذشته و با مقصد در آمیخته، یا در مبدأ ایستاده، خیره به افق هزار عزم ناشناخته.
فرزندانمان اما، این سالها را چقدر نوجوانی میکنند؟ از نوجوانی چه میدانند؟ از آن چه میخواهند؟ از تابستان به عنوان فرصتی تجربهساز و خیالانگیز چه تصوری دارند؟ برای فرداهای مبهم، چند مشت خاطره تابستانه برمیچینند؟ از راز خاموش مانده نوجوانی و تابستان برایشان چه گفتهایم؟ کدام تصویر را ساختهایم؟
اگر مجال ماهیگیری از کف رفته، ماهی کماکان تازه است. از نوجوانی بگوییم که رخت سفر پوشیدن است. که نوشتن از آن داد و ستد سودآور است. گاز زدن شیرینترین میوه باغِ آبدار است. مجال طلایی تماشاست. پا به پای تابستان دویدن است. نوجوانی دوباره است. این گرمترین فصل حیات که از بهار میآید. این بزم دورِ نزدیک.