علیرضا بشکوه
Alireza Beshkouh
بنده علیرضا بشکوه متخلص به …. راهی…. در روستایی بسیار زیبا و رؤیایی از توابع شهرستان ملایر استان همدان بنام اردکلو متولدشدهام….۱۷//۵//۱۳۲۲… آن زمان یکی از مدرنترین و پرحاصلترین روستاها بود زیرا دارای مدرسهای امروزی با امکانات بسیار خوب با ۶ کلاس و ۴ معلم خوب داشت. بهطوریکه روستاییان ۶ روستای دیگر به این مدرسه میآمدند. همواره به خاطر مرتب بودن و درس خواندن موردتوجه معلمین بودم.
دست تقدیر مرا در ۱۰ سالگی به شهرستان خرمشهر کشانید و از کلاس پنجم ابتدایی تا دیپلم در شهرهای خرمشهر و آبادان و اهوازتحصیل بودم.
از ۱۰ سالگی احساس کردم در دبستان کلاس ششم میتوانم کلمات را موزون کنم و تقریبا شعر بگویم زیرا به شعرای زبان فارسی بسیار علاقهمند بودم بهویژه به فردوسی بزرگ و سعدی. دراغلب مراسم مدرسه از فردوسی با صدای رسا شعر حماسی میخواندم. خانم معلمی داشتیم که چون از استعداد من باخبر بود، هرروز صبح مرا سرکلاس برای شاهنامهخوانی دعوت میکرد و موردعنایت قرار میداد…. خانم مصباح زاده….
در تمام دوران دبستان و دبیرستان برخلاف سایر دروس با نمرات متوسط، همیشه نمره ادبیاتم بخصوص…. انشاء…۲۰ بود و تمام انشایم را با شعر مینوشتم.
کلاس هشتم دبیرستان میتوانستم تا حدودی پخته شعر بگویم. دریک اتفاق نادر تابستان برای استراحت به روستای زادگاهم رفته بودم. پشتبام خانه را که برای پهن کردن رختخواب جاروب میکردم، خانمی که همسن مادرم و از همسایگان همجوار بود با نوازش مادرانه دستی به سرم کشید و جاروب را از دست من گرفت و محوطه را جاروب کرد. این حرکت عاطفی و انسانی چنان جرقهای در من به وجود آورد که بلافاصله در دفتر کاهیم این لحظه را با شعر زیر ثبت کردم.
چه دست گرم و نوازشگری ست، دستانت
چقدر عاطفه دارد، نگاه چشمانت
مرا به میکده گویی که میکند دعوت
نگاه شوخ تو و، آن لبان خندانت
به یک نگاه پر از مهر، عاشقم کردی
چه عاشقانه دلم شد اسیر دستانت
چه عارفانه مرا درس عاشقی دادی
چقدر سادهدلم رام شد به فرمانت
به ناز و غمزه نه، باعاطفه دلم بردی
صد آفرین به تو و، ناز چشم فتانت
نشان مستی …بشکوه… نه زآب انگوراست
که هست مستیاش از، جام عشق و عرفانت
و ازاینجا بود که من زبانم به شعر باز شد. از روستا به اهواز برگشتم و شروع به درس خواندن کردم. روزی در کلاس شیطنت کردم و دبیرم که آدم سختگیری بود، تنبیهم کرد و شعر بلندی از داستان شاهنامه را تعیین کرد که حفظ کنم و برای هفته بعد در کلاس بخوانم وگرنه نمره ثلث اولم را در انضباط صفر خواهد داد. پس از گذشت حدود دو ساعت شعر را که در دو بخش بود و حدود ۱۰۰ بیت در کلاس خواندم بدون غلط.
نوازشم کرد و مرا به دفتر مدیر دبیرستان معرفی کرد و شرححال مرا به دبیران داد. اتفاقا یکی از شعرای خوب در آن جلسه بود و از من امتحان گرفت که آیا شعرهایی که در انشاءهایم میگویم از خودم هست یا نه. بعد یک بیت سرمشق داد و گفت دو بیت با همین قافیه و ردیف و وزن برایم بسرا.
بعد از نیم ساعت هفت بیت سرودم و تحویل دادم که بسیار مورد تشویق قرار گرفتم و از آن به بعد اعتمادبهنفسم بالا رفت.
این روال ادامه داشت تا سال ۱۳۴۰ که وارد کسوت ارتش شدم و کموبیش برای دل خودم شعر میسرودم و در بعضی از روزنامهها و مجلات آن زمان چاپ میشد. در سال ۱۳۷۳ با درجه سرهنگی بازنشسته شدم که بلافاصله بهعنوان کارشناس فرهنگی۱۲ سال جذب اداره فرهنگ و ارشاد اسلامی مرکز تهران شدم. اینجا بهطورجدی فعالیت شعریام شروع شد و با یکی از شعرای بزرگ که رئیس انجمن شعرای ایران بود آشنا شدم…استاد کیومرث مهدوی متخلص به…خدیو.. در این انجمن عضو شدم و متعاقب آن در بقیه انجمنهای سطح تهران بزرگ شناخته شدم و اشعارم پختهتر شد تا امروز که حدود هشت جلد از مجموعه اشعارم به چاپ رسیده و در چندین جشنواره هم جوایزی دریافت کردهام. در حال حاضر مدیریت دو انجمن ادبی را عهدهدارم به نامهای خاموش و سلطان طوس و شاگردانی را آموزش دادهام که امروزه صاحب کتاب هستند.