عشق واژه سلیس و روانی است که در برههای از تاریخ کشورمان بهشدت آسمانی شده بود ولی رفتهرفته این مفهوم زندگیبخش از آسمانها به زمین آمد و رنگ و بوی انسان خاکی را به خود گرفت. بعدازآن رفتهرفته و آهسته پا به ادبیات نوجوانان هم گذاشت و توانست جایی در دل برنامههای ثابت بعضی نهادها مثل شورای کتاب کودک باز کند. یعنی درست مثل هر جشنوارهای که منتخبان خود را پس از روزهایی پر از شور و شوق معرفی میکند، در سنواتی از سالهای این مرزوبوم، بهترین آثار ادبی با موضوع عشق و عاشقی به نوجوانان معرفی میشدند کارهایی مثل «مادر» ایرج میرزا، «این وبلاگ واگذار میشود» فرهاد حسنزاده، «دل تو برد شرط را» فاطمه سالاروند، «چرا آواز میخوانی زنجره» بابک صابری، «عاشقانههای یونس در شکم ماهی» جمشید خانیان، «سایه هیولا» عباس جهانگیریان، «بندبازان» دیوید آلموند…
عشق تا مدتها در ادبیات نوجوانان تابو بود و کسی نباید در مورد آن حرف میزد و یا چیزی مینوشت. آن روزها روزهای خوبی برای نویسندگان این گروه سنی نبود و اکثر آنها از خودشان میپرسیدند: آخه چرا؟ واقعا چرا نباید از عشق برای نوجوانان گفت یا نوشت؛ مگر نه اینکه «از صدای عشق ندیدم سخنی خوشتر/ یادگاری که در این گنبد دَوار بماند»…. خلاصه فقط خدا میداند که این موضوع چقدر دل نویسندگان توانمند را به درد میآورد. خلاصه فقط خدا میداند که این موضوع چقدر دل نویسندگان توانمند را به درد میآورد درحالیکه در کشور ژاپن هیراکا موراکامی انیمههای جذابی با محوریت عشق در دوران نوجوانی میسازد و همه را محصور خود میکند چه نوجوان چه بزرگسال چراکه به زیبایی هرچهتمامتر عشقی زیبا و پاک و باوقار را به نمایش میگذارد که میتواند الگویی زیبا برای نوجوان باشد. ایران با تمدنی عظیم و اسطورههای عشق در شاهنامه و …چرا نباید چنین داستانهایی داشته باشد؟ عشق بیژن و منیژه یا زال و رودابه یا…
بگذریم؛ آنچه مهم است اصل پذیرش این موضوع بود که اگرچه دیر ولی بالاخره پذیرفته شد.
یادم هست روزی از چند بچه که در حال گپ و گفت با هم بودند؛ سؤال کردم راستی میدانید عشق یعنی چه؟ یکی از پسرها گفت: من میدانم؛ «عشق یعنی هر کاری از دستت برمیاد، بکنی تا اونی که دوستش داری خوشحال بشه». اینجا باید اعتراف کنم که من با بیش از نیمقرن زندگی کردن، نمیتوانستم اینقدر کوتاه و موجز عشق را معنی کنم. ولی خدایی درست میگفت. حالا از شما میپرسم: تابهحال فکر کردید عشق میتواند چه رنگی داشته باشد؟ فکر میکنید اگر قرار باشد برای عشق رنگی را انتخاب کنیم یا لباسی را به تن آن بپوشانیم؛ چه رنگی میتوانست باشد که خوب مفهوم عشق را در ذهن متبادر کند؟
شاید عشق قرمز هست؛ پر از هیجان و شور؛ یا شاید آبی؛ مالامال از عمق و آرامش؛ یا شاید بنفش که هردوی اینها را یکجا دارد. ولی من عشق را به رنگ سبز دوست دارم. عشق برای من سبز هست؛ رنگی مقدس؛ رنگی که حامل رویش و بالندگی هست.
راستی میدانی نیاکان اولیه ما یعنی زرتشتیان در تقویم مذهبی خود روزی را به نام سپندارمذگان و روز عشق داشتهاند. روز بزرگداشت زن و زمین. اسپندارمَذ ایزد موکل بر زمین و ایزدِ پشتیبان و نگاهبان زنان محور خانواده و پارسا و درستکار بوده و به همین مناسبت این روز، جشن زنان، نامگذاری شده و مردم برای گرامیداشت زنان، به آنان کادو میدادند و بخشش میکردند. این جشن همراه با آدابورسوم و تشریفاتی ویژه برگزار میشد. نخستین جشنی که در این روز برگزار میشد جشن «مردگیران» یا «مژگیران» بوده است این جشن ویژهی زنان و به مناسبت تجلیل و بزرگداشت از آنان برگزار میشود.
تو را نمیدانم ولی من با دانستن این موضوع کلی به ایرانی بودنم بالیدم. فکرش را بکنید در دوران هخامنشیان زنان چه جایگاهی را کشورمان داشتند. حقوق و حق بیمه داشتند و مهمترین کار آنها پرورش نسل باهوش و سالم و نجیبزادگانی ایرانی بود.
حالا که خوب فکر میکنم میبینم مغز نیاکان ما خوب کار میکرده و خوب توانستهاند وجوه اشتراک زن و زمین را پیدا کنند. به نظر من همانطور که زمین در برابر سرما و گرما و طوفان و سیلاب و…میایستد و زن با عشق و فداکاری، زندگی پرچالش را پشت سر میگذارد و بهاصطلاح با کموزیاد روزگار میسازد. فکرش را بکن یک زن یا بهتر بگویم یک مادر برای بزرگ کردن بچههایش چه مشقتهایی را به جان خریده و میخرد.
بههرحال زن و زمین هر دو مظهر آفرینش و باروری هستند. زمین دانهها را در خود میپروراند و زندگی میبخشد و زن بهعنوان مادری پرمهر، چراغ امید و گرمی را در خانواده روشن میکند. جالب اینکه هر دو یعنی زن و زمین با شدت نیازمند مراقبتاند. یعنی همانطور که آلودگی و تخریب محیطزیست تأثیر منفی بر زمین دارد، فشارهای اجتماعی و فرهنگی هم ممکن است به زنان آسیب بزند. بنابراین باید به هر دو آنها توجه و احترام گذاشت. چون هر دو مظاهر زندگی هستند. راستی تو این کار را میکنی؟
نیاکان اولیه ما به این موضوعات واقف بودند بنابراین بهمنظور پاسداشت زن و زمین روز سپندارمزگان تلاش میکردند با احترام به هر دو اینها بالندگی فرهنگ ایرانی را به رخ جهانیان بکشند.
جالبتر اینکه ایزدبانوی سپندارمذ، در اندیشه جهانیان هم اثرگزار بود و مثل هر فرهنگ قدرتمند قالبی توانسته بر فرهنگ ضعیف اثر بگذارد. میگویند ستایش «زن و عشق» در جریان جنگهای صلیبی که بین ایرانیان مسلمانان و مسیحیان رخ داد، بر فرهنگ غرب هم اثر گذاشت و این شد که این مهم با داستانی افسانهای در قرن چهارده و پانزده برای همیشه در دل فرهنگ غرب ماندگار شد. آخر میدانید ایرانیان با اسلام آوردنشان همه باورهایشان را نهتنها از دست ندادند بلکه بعضی از آنها را مثل تکریم زن و زمین را هم تقویت کردند.
امروزه در جهان جشنی بهعنوان ولنتاین در کنار اسفندگان برگزار میشود. این دو جشن به لحاظ زمانبندی و برخی از درونمایهها به یکدیگر شباهت دارند. ولنتاین از یک جریان عاشقانه در بعد از میلاد سرچشمه گرفته، اما جشن اسفندگان یادگاری بسیار کهن از اسطورههای زایش و باروری است. جشنی به بزرگی فرهنگ ایرانیان برای زمین و زن (همسر). البته ناگفته پیداست که برای نژاد آریایی نجابت وجهه دیرینهای داشته و دارد برای همین هم اسپندارمَذ ایزد موکل بر زمین و ایزدِ پشتیبان و نگاهبان زنان شوهر دوست و پارسا و درستکار بوده است و این وجه قالب فرهنگ اصیل و به قول خودمان پدرمادردار است. زن و زمین هر دو به سبب قدرت رویش و باروری در فرهنگ ما مهم بوده و هستند پس بهجاست حسابشان را از آدمهای دمدستی جدا کنیم. به همین خاطر گفتم عشق برای من سبزرنگ هست. حالا تو بگو عشق در نظر شما چه رنگی دارد و چرا؟